پدرم را به دیار باقی فرستادند

وزارت بهداشت و درمان جمهوری اسلامی, از فرط خیانت شرمت باد 

علت مرگ پدرم, کمبودهای بیمارستانهای دولتی و بی توجهی و بی دقتی پزشکی بود 

پدرم در کرج و در بیمارستان کوثر و بیمارستان رجایی و بیمارستان امام علی بستری بود

هفت سال و نیم در سخت ترین شرایط روحی,روانی و اقتصادی زندگی ام, پرستاری پدرم را به عهده گرفتم و از زیربار پرستاری ایشان شانه خالی نکردم. زندگی ام, پرستاری در منزل,بیمارستان,درمانگاه و راه بسمت داروخانه بود. اما اولین دفعه ای نبود که زندگی خود را فدای دیگری کرده بودم. بخاطر دارم که حدود شش ماه, رسیدگی به مادر مرحوم بیمارم را به عهده داشتم و عضوء کلیه سمت راست بدن خودم را از طریق انجمن حمایت از بیماران کلیوی, به یک مادر روستایی محروم, اهداء کردم و جان یک نوجوان را, با وجود خطرغرق شدن خودم, در رودخانه سفید رود نجات دادم, اما بیش از آنها, حدود بیست و پنج سال عمر خویشرا, در کمال تنهایی, در  مبارزه با ستمهای ی,فرهنگی,اجتماعی و اقتصادی جمهوری اسلامی و در راه عدالتخواهی و آزادگی, در مقاطعی از زندگی ام سپری کرده ام.  .

خیانت وزارت بهداشت و درمان ی

کمبودهای بیمارستان های دولتی اعم از پرسنل پرستاری و پزشکی و بلاخص مسایل بیمارستان کوثر و بیمارستان رجایی و بی توجهی و بی دقتی پزشک ها, در مرگ پدرم دخیل بود, بخاطر دارم که بهمن سال 1391 دکترهای طب اورژانس بیمارستان پورسینای شهر رشت طی دو مرتبه بستری پدرم در اورژانس, قادر به تشخیص سکته مغزی پدرم نشدند و او را با همان وضعیت ترخیص کردند و عاقبت متخصص مغز و اعصاب, در مطب خود متوجه شد که پدرم سکته مغزی کرده است.

فاجعه در بیمارستان دولتی ی


پزشکان معالج, بدون در نظر گرفتن سن بالای بیمار و تحمل داروهای با عوارض خطرناک ایجاد نارسایی کلیوی, پدر سالخورده ام را طی دوره های درمانی سنگین با انواع آنتی بیوتیک دچار نارسایی کلیه نمودند و همین مهم باعث نارسایی کلیوی پدرم و مرگ او طی چهار روز آخر عمرش, در بیمارستان باهنر یا امام علی کرج شد. یکبار در ماه های گذشته, اورژآنس پدرم را بدلیل فشار خون و مشکل عفونی به بیمارستان کوثر کرج انتقال داد. من بدفعات نزد پزشک طب اورژانس متذکر شدم که پدرم از عفونت ناحیه گلو و سر دچار درد میباشد, ولی پزشک طب اورژانس بیمارستان کوثر با خونسردی گفت :

- وقتی پدرت از بیمارستان مرخص شد, از داروخانه سفیکسیم 400 تهیه کن که مصرف کند !

معضلات بیمارستان کوثر کرج را از طریق تلفن به مددکاری بیمارستان, متذکر شدم و ایشان قول بررسی و رسیدگی داد. پزشک قانونی قبرستان کرج, درخواست شکایت و کالبد شکافی پدرم را مطرح کرد که من رضایت ندادم و از شکایت حقوقی منصرف شدم !

بیمارستان رجایی کرج, طی ده روز بستری پدرم, هیچگونه غذایی اعم از از غذای میکس شده برای مریض دارای سوند معده نداد و ما را مجاب به خرید پودر مکمل غذایی از داروخانه نمود, بسا وزارت بهداشت و درمان با هدف سودجویی با کارخانجات تولید مکمل غذایی قرارداد بسته باشد که اینچنین بیمارستانهای دولتی از ارائه غذای میکس شده به بیماران خودداری می کنند. بیمارستان رجایی کرج, هزینه گزاف خریدن لباس برای هر بخش اعم از اورژانس,آی سی یو و بخش را حدود هشتاد هزار تومان به ما تحمیل کرد. قبلاً یک دست لباس مریض از سوی خدمات بیمارستان در اختیار مریض ها قرار می گرفت, اما اکنون بیمارستانهای دولتی همراهان مریض را مجاب نموده اند که خودشان هزینه لباس مریض را تقبل کنند. همه هدف بیمارستانهای دولتی جمهوری اسلامی, خودگردانی از طریق جیب و کیف پول مردم میباشد.  وزارت بهداشت و درمان جمهوری اسلامی,بر اساس تقویت ت سرمایه داری اسلامی, برخی امور مربوطه را به بخش خصوصی واگذار کرده است که هزینه های مضاعف را بر مردم ایران تحمیل کرده است. در مثال بیمارستانهای دولتی از آمبولانس های خصوصی در نقل و انتقال مریض استفاده می کنند که هیچگونه تعرفه بیمه درمانی به آن تعلق نمی گیرد و اغلب مردم قادر به پرداخت هزینه آن نیستند؛ در حالیکه وزارت بهداشت و درمان موظف است که هر بیمارستان دولتی را مجهز به انواع بخش های تخصصی و آزمایشگاهی و آمبولانس های دولتی نماید, ولیکن همواره وزارت بهداشت و درمان جمهوری اسلامی, در زمینه رفع کمبودهای بیمارستانهای دولتی و تامین نیازهای تجهیزاتی و تامین انواع بخش های تخصصی, کوتاهی کرده است. 

خیانتهای وزارت بهداشت و درمان ی و مصیبت وارده به مردم را فراموش نمی کنم 

علی مصدق - فرزند حسن- متولد همدان

مردم آگاه به وضعیت بحرانی بیمارستان های دولتی, نام بیمارستان رجایی کرج را کشتارگاه و قصابخانه گذاشته اند که واقعا برای وزارت بهداشت و درمان جمهوری اسلامی در ایران و هیئت رئیسه بیمارستان, بایست شرم آور باشد. پزشک متخصص داخلی بیمارستان رجایی کرج - در بخش داخلی - به نام آقای دکتر ., پدرم را در حالیکه همچنان دچارعفونت داخلی و ریوی و ضعف شدید جسمانی و سطح هشیاری پایین بود, مرخص نمود و درمان خانگی و آزمایش عفونی و کلیوی خارج از بیمارستان را تجویز کرد که پس از چند روز پدرم حالش بیش از پیش وخیم شد و مجبور به انتقال بسوی بیمارستان باهنر یا امام علی کرج شدم. ما در بیمارستان باهنر یا امام علی کرج نیز با مسایل خاص بیمارستانهای دولتی مواجه شدیم. خاصه کمبود نیروی پرستاری و پزشکی, عمده شکایت مراجعین به اورژانس بیمارستان دولتی باهنر کرج بود که این مهم را برای سوپروایزر نوشتم و متذکر شدم.

دفعه اول مراجعه به اورژانس بیمارستان رجایی کرج, خانم دکتر طب اورژانس به نام . با تشخیص علت درد ناحیه عفونت سر پدرم بدلیل ابتلا به زونا, قرص والاسیکوویر هزار را بمدت بیست روز و روزی یک عدد تجویز کرد, غافل از آنکه متخصص عفونی بایست داروهای پدرم را با در نظر گرفتن آزمایشات کافی,عوارض خطرناک دارویی,حفظ سلامتی سایر اعضای بدن و خاصه کلیه یک انسان سالخورده ی ناتوان تجویز می نمود. همین تجویز داروی والاسیکلوویر هزار و مصرف آن طی شانزده روز باعث کم کاری شدید کلیه های پدرم شد و زمینه نارسایی کلیوی او را فراهم ساخت و عاقبت ادامه عفونت ریوی و نارسایی کلیوی پدرم, موجبات مرگ او را فراهم ساختند. من به عنوان پرستار شبانه روز پدرم, همه اقدامات معقول درمانی و  اورژانسی را به موقع انجام داده بودم, ولی بیمارستانهای دولتی و دکترهای مربوطه دولتی, در انجام وظایف خود کوتاهی نمودند و شرایط ورود به مرحله بحرانی بیماری ها را برای پدر عزیزم فراهم ساختند. 

وقتی پدرم بدون من رفت, گویا پسرم را از دست داده بودم. من به دفعات به پدر بیمارم می گفتم :

- پدرجان ! شما دیگه پدر من نیستی و بلکه پسر من هستی !

اغلب ایام پدرم را در بستر بیماری, در آغوش خودم می گرفتم و در حالیکه آرامش سراپا وجودم را فرا می گرفتم, خطاب به ایشان می گفتم :

- پدر دوستت دارم . تو وجود من هستی . تو عزیز من هستی !

اینجانب  به رسم عقلایی و نیکوی هموطنان زرتشتی

برای مراسم دفن و کفن پدرم, لباس سپید پوشیدم 

یک ایرانی با لباس عزای سفید در بهشت زهرا

من برای مراسم تدفین پدرم - علی مصدق - مانند هموطنان عزیز زرتشتی, در قبرستان بهشت زهرا, همان خاک آفریده آفریدگار یکتا, سفید پوشیدم و نماز میت پشت سر متزور نخواندم و لا اله الا الله نگفتم و باند و اکو برای ایجاد آلودگی صوتی اجاره نکردم و میت را سه مرتبه با یا حسین . یا حسین, بالا و پایین نبردم و سنتهای بی خاصیت,گزاف و کذب را بجا نیاوردم و فقط با آرامش روحی و درونی, آفریدگار را ثنا نمودم و پدرم را, در حین بدرقه بسمت خانه ابدی اش دعا کردم و همین برای اموات بس است !

سیاه, چالش و سفید, آرامش است. گروهی از مردم حاضر سیاه پوش, در بهشت زهرا - خاک آفریده آفریدگار یکتا - با تعجب مرا در حین مراحل تدفین می نگریستند. من اندیشه همرنگ جماعت شدن را درست نمی دانم, زیرا جماعت نیز در حیطه نقص و نقصان و تناقض آفرینش بسر می ّبرند. حتی قوانین نیز از نقص و نقض مبرا نیستند که نابسامانی ها و ناهنجاری ها را پدید آورده اند. نوشته  های تحقیقی و انتقادی, بسیار و در این مقال نمی گنجد.

علی مصدق - فرزند حسن - متولد همدان - 11 تیر 1309 - محل زندگی اش در محله کلپا در شهر همدان بود و پدرش در بازار همدان, در مغازه لباس فروشی شاغل بود. او دوران دبستان پدر خود را از دست داد و با اینکه نمرات مدرسه اش خوب بود, مجبور به ترک مدرسه گشت و خود عهده دار نگهداری از مادرش شد و با وجود سن کودکی, به اشتغال برای تامین امرار معاش خود و مادرش پرداخت. بخاطر دارم که پدرم میگفت, آقای حسن بنی صدر, در دبستان ما و کلاس پایین تر تحصیل می کرد و او کاملاً با عباس هویدا و حسن بنی صدر آشنا بود.

بلاخره علی در عنفوان نوجوانی به اتفاق مادرش - به امید اشتغال - راهی شهرستان تهران شد و تا زمان آخر حیات مادرش از مادر خود بخوبی نگهداری کرد. پدرم پس از فوت مادرش, با همسر آذری خود آشنا شد و بزودی, در اردیبهشت سال 1336 ازدواج کرد.

اغلب پدرم از دوست صمیمی خود, به نام جانی رابیسا تعریف می کرد که یک مسیحی همدانی بود. جانی رابیسا به گفته او فرزند خانواده رابیسا و از فرزندان یکی از متولیان کلیسای همدان بود. با وجود آنکه علی فامیل داشت و عمو صادق او متمکن بود, ولی جانی رابیسا هزینه درمان پای مصدوم پدرم را تقبل نمود و او را در بیمارستان برای مداوا بستری کرد. پدرم, در نوجوانی و در حین دوچرخه سواری دچار حادثه شد و از دوچرخه افتاده بود و پای چپش بشدت مصدوم شده بود.

من به نوبه خودم و به عنوان فرزند پدرم از جانی رابیسا سپاسگزاری می کنم و اگر ایشان, در قید حیات نباشند, رحمت و برکت واسعه آفریدگار قدوس را برای ایشان مسئلت دارم.

گاهی پدرم از خاطرات قدیمی اش برای ما تعریف می کرد. آن زمان در دوره نوجوانی به اتفاق چند ایرانی دیگر, در آشپزخانه پادگان انگلیسی ها در رزن همدان, اشتغال داشت و بخاطر دارم که می گفت یکروز, در حین آشپزی یک موش داخل دیگ غذای سربازان انگلیسی افتاد و ما آن موضوع را مسکوت گذاشتیم که مبادا حقوق امان را کسر کنند و لذا غذای با طعم موش را برای سربازان انگلیسی سرو کردیم.

او می گفت یکروز یک افسر انگلیسی به آشپزخانه آمد و دو موش گرفتار در تله موش را داخل کارتن انداخت. افسر انگلیسی یکی از موش ها را سیر نگه داشت و یکی از موش ها را گرسنه نگه داشت و خطاب به کارکنان آشپزخانه گفت : عاقبت موش گرسنه, موش سیر را خواهد خورد و این, همان ت ما است ! پدرم از دوره نوجوانی, با من درباره ت های انگلیس علیه ایران و جامعه ایران صحبت می کرد.

هرگز پدرم و خانواده ام, درقضیه انقلاب هزار و سیصد و پنجاه و هفت مشارکت نکردند و میل به ت نورزیدند و همواره پدرم تاکید داشت که این آشوب و انقلاب, از سوی انگلیس طراحی شده بود که اینجانب حرف پدرم را تایید کرده بودم ! البته ! لازم به ذکر است که آمریکا و روس و فرانسه نیز, در قضیه انقلاب پنجاه و هفت در کشور بزرگ ایران دست داشتند.

آفریدگار قدوس,تنها موجود مقدس, همه والدین مرحوم را قرین سعادت,رحمت,برکت,نعمت و مغفرت واسعه خویش قرار دهد و والدین, در قید حیات را همچنان سایه امنیت و محبت برای خانواده هایشان محفوظ نماید !

پدر جان, به امید دیدار دوباره ! منتظرم باش ! دوستت دارم ! همیشه عشق من تو هستی پدرم !

زمان مرگ پس از نارسایی کلیوی ناشی از بی مبالاتی بیمارستانهای تحت درمان و سومین تلاش ماساژ قلبی و احیای قلبی, در ساعت 14.30 مورخه 18 تیر 1398 - بیمارستان باهنر یا امام علی کرج !

مراسم تدفین در روز پنجشنبه 1398/4/20 حدود ساعت 13.00 ظهر برگزار شد.

یک پدر با محبت و با ملایمت و با معنویت بود

پدر همیشه دوستت دارم

علی مصدق و محمد مصدق 1393 خورشیدی

بیش از هفت سال بیست و چهار ساعت, در خدمت پدر خوبم و عزیزم بودم !

اسلاید شو


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها